پادگان وليعصر (عج) ميزبان كبوتر شكسته بال

خيلي دير خبردار شديم وقتي به پادگان وليعصر(عج) رسيديم مراسم وداع با شهيدگمنام  تمام شده بود اما انگار موج معنويت ايجاد شده همه پادگان را گرفته بود .ازدم د‍ژباني كه ورود و خروج به منطقه نظامي را به سختي كنترل مي كنند بدون هيچ محدوديتي گذشتيم .به نظر مي رسيد شهيد همه را دعوت كرده بود كه به ملاقاتش بيايند حال آنكه او خود به ملاقات اهالي دنيا آمده بود .گفتند مراسم تشييع از اول جاده پادگان شروع شده سربازان ،كبوتر شكسته بال گمنام را تا امامزاده مير شمس الحق همراهي كرده اند دور ضريح امامزاده طوافش داده اند و بعد داخل پادگان در محل مقبره شهيد گمنام با او وداع كرده اند .

رفتيم دفتر نمايندگي ولي فقيه احوال پرسيديم گفتند :مراسم تمام شده و شهيد را به دفتر فرماندهي برده اند و قرار است تا چند لحظه ديگر به مركز استان منتقل شود.سريع حركت كرديم به طرف دفتر فرماندهي ...

نمي دانم چه خبر بود پادگان پادگان هميشه نبود خيال مي كردي همه سلسله مراتب نظامي براي چند ساعتي شكسته شده  از وظيفه  آموزشي گرفته تا جناب سرهنگ "كمالي "و سرهنگ "پورروستايي "همه مثل يك سرباز با احترام دور تابوب پرچم پيچ شده شهيد گمنام حلقه زده بودندمثل پروانه هاي عاشقي كه دور شمع ،خودشان را براي سوختن آماده مي كنند .دفتر فرماندهي پادگان شده بود مركز فرمانگيري از شهيد ،اينجا همه اين تابوت معطر را مافوق خود مي دانستند براي همين هركس به يك شكلي احترام مي گذاشت منتها همه احترام ها با احترام هاي نظامي كه آدم بايد محكم بياستد بدون كوچكترين لرزشي وپاها را كنار هم بزند فرق مي كرد ؛براي احترام به شهيد هيچ كس نمي توانست استحكام خود را حفظ كند دستها مي لرزيد و آرام روي تابوت كشيده مي شد پاها بالرزش غريبانه اي به سمت تابوت جلو مي رفت ،لحظه اي مي ايستاد دوباره بر مي گشت و بارها اين رفت و برگشت تكرار مي شد تكان خوردن شانه ها و لغزش اشكها را خوب مي توانستي ببيني تا جاييكه خيليها خم مي شدند ،صورت روي جنازه شهيد گمنام مي گذاشتند و مي بوسيدند وآرام با داغ شهيد مي سوختند ودردل مي كردند .شهيد آنقدر نزديك بود كه هيچ كس بلند حرف نمي زد انگار همه صداها را مي شنيد و همه را مي ديد اينجا بود كه معني حيات شهيد را با تمام وجودمان حس كرديم  .

موقع وداع فرا رسيد تابوت را بلند كردند آنقدر سبك بود كه مثل قاصدكي آرام شانه ها را نوازش مي كرد و ميرفت .قصه آمدنش را بارها شنيده بوديم وحكايت غربتش را هزاران بار با چشم خود ديده بوديم اما اينبار هبوطي غريبانه داشت انگار بين رفتن و ماندنش خود نيز ترديد كرده بود اما وقتي ماشين بنياد حفظ آثار استان روشن شد و بلندگوي پادگان شروع به خواندن كرد همه فهميدند كه بايد برود: ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه        هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه