بمناسبت روز جهانی مبارزه با مواد مخدر

     بابا یه پک محکم به سیگارش زد! احساس کردم همراه دود سیگار،داره یه عالمه سیاهی و بدی رو می خوره ؛سرش رو بالا گرفت و یه دفعه همه اون چیزی رو که فرو برده بود بیرون داد .دیدم آسمون بالای سرش سیاه و تاریک شد انگار خیال کرد شب شده چشماش رو بست و با همون حالت نشسته آروم آروم خوابید تا سرش اومد روی زانوهاش چند دقیقه بعد دوباره بیدار شد و همه اون صحنه ها هزار بار دیگه تکرار شد ..
     روز وشب برای بابای من معنیش همین خوابیدنها و بلند شدنهاوچرت زدنها بود بطوریکه گاهی توی یک روز هزار بار شب رو می دید شاید هم بیشتر، برای همین هیچ وقت فرصت نمی کرد با من بازی کنه یا برای من لالایی بخونه .
     گاهی پیش خودم فکر می کردم بابام چندتا بچه خیالی داره بچه هایی که اونا رو از من خیلی بیشتر دوست داره آخه بیشتر وقتها وقتی مامان احوالشو می پرسید می گفت با بچه ها هستیم و داریم خوش می گذرونیم اولش شک داشتم ولی وقتی دوچرخه نویی که مادربزرگم بخاطر اینکه شاگرد اول کلاس شده بودم برام خریده بود رو فروخت و خرج خوش گذرونی با بچه هاش کرد شکهام به یقین تبدیل شد .فهمیدم که بابام هیچ وقت مارو دوست نداشته ولی وقتی این حرف رو به مادرم می زدم می گفت :این چه حرفیه بابات شماها رو دوست داره وقتی شبا بر میگرده شما که خوابید صورتتون رو می بوسه و نوازش میکنه !چند بار خودمو به خواب زدم که ببینم حرف مادر راسته یادروغ، می دیدم وقتی بابا بر میگرده یه گوشه ای می شینه و دوباره آسمون بالای سر خودش و مارو سیاه و تاریک می کنه .
     بعضی شبها وقتی طاقت مادرم از حال بد و چرت زدنهای مکرربابام طاق می شد زبون به شکوه وامی کرد و با گریه های آهسته می گفت مرد تا کی می خوای به این اعتیاد و این حال وروز خرابت ادامه بدی تا کی می خوای آبروی خودت و بچه هات رو ببری تو که می تونی خوب و آبرومند زندگی کنی توی این مواد مخدر جز سیاهی و تباهی چی دیدی که ول نمی کنی .اولش بابا جواب نمی دادانگار خودش هم شرمنده بود اما وقتی حوصله ش سر می رفت مادرم رو می دیدم که زیر مشت و لگدهای بابا روزگارش نه همه عضو بدنش سیاه می شد .از ترس سرم روتوی بالش فرو می کردم که صدای بابام رو نشنوم اما اونقدر صدای نعره هاش بلند بود که همه همسایه ها بیدار می شدن به زور در خونمون رو باز می کردن و می اومدن مادرم رو از دست بابام نجات می دادن اما دیگه خیلی دیر شده بود اونقدر دیر که از فرط مشت و لگدهای بابا مادرم طومور مغزی گرفت و مرد .
     من موندم و یه بابای بد و یه آسمون تاریک و سیاه ...دیگه هیچ پشتیبانی نداشتم توی مدرسه همیشه بچه ها ازم کناره می گرفتن می گفتن بوی سیگار می دی می گفتن بابات شیره ایه هیچکس با من بازی نمی کرد حتی بعضی از معلمها هم با نگاه حقارت منو می دیدن با محبتشون هم تحقیر می شدم ....
     اونقدر کوچیک و کوچیک تر شدم که همه بزرگیهای انسانی رو فراموش کردم وقتی خودم رو شناختم دیدم یه ادمی شدم هزار درجه بدتر از بابا ...
     توی دادگاه وقتی قاضی ازم پرسید بچه کجایی ؟ گفتم بچه اعتیادم .